چند روز پیش با یکی از دانشجویان دانشگاه آشنا شدم که رشتهاش مهندسی مکانیک بود. از من پرسید «رشتهت چیه؟». گفتم «فلسفه علم». پیش خودم گفتم این هم مثل بقیه، الان سؤالاتی از این دست میپرسد که "فلسفه علم؟ اسم رشتهست؟"، "جدید اومده تو ایران؟ سیاسیه؟ کار خودشونه، نه؟"، "فلسفه علم، یه جورایی همون جامعهشناسی نیست مگه؟"، "اگه رشتهت فلسفهست، پس توی دانشگاه صنعتی چه غلطی میکنی؟" و ... . دیدم که اینطور نیست. خدا رو شکر اسم این رشته را شنیده و حتی مدیر سابق گروه را نیز میشناسد. خوشحال شدم. تا آمدم به درگاه خداوند منان سجده کنم به شکرانۀ اینکه مجبور نیستم حجم کثیری از این سؤالات را پاسخ بدهم، دیدم آن سؤالی که نباید میپرسید را پرسید. یک سؤال سخت که من هیچگاه نمیدانم چگونه باید بین سی ثانیه تا یک دقیقه پاسخ دهم: «توی فلسفۀ علم، در مورد چیا بحث میکنین؟».
پیش خودم گفتم اینبار را زرنگی کنم و توپ را بیندازم در زمین حریف. از آنجا که در دورۀ کارشناسی، خودم مکانیک خواندم و تا حدودی و از دور دست بر آتش داشتم و میدانم این رشته (مانند بقیۀ رشتههای دانشگاهی) پیچ و خمهای خود را دارد، گفتم «الان شما میتونی به من بگی که مهندسی مکانیک در مورد چیه؟ خیلی خلاصه و به اجمال». فکر میکردم که الان او گیر میکند و نمیتواند به سؤال من جواب دهد و من با نگاهی پیروزمندانه و پر از غرور، به او میگویم "ببین فرزندم، همونطوری که تو نمیتونی مکانیک رو برای من توی چند ثانیه توضیح بدی، منم نمیتونم خیلی سریع و سرپایی برات توضیح بدم که فلسفه علم چیه...". در همین فکرهای خام بودم که ناگهان او به راحتی پاسخ داد: «هرچی که جلوی چشمته، هرچی که میبینی، مهندسی مکانیک یه دستی توش داره. من اینطوری توضیح میدم این رشته رو.».
من از پاسخ ماندم! او به راحتی گفت «هرچی که جلوی چشمته». اما چیزهایی که جلوی چشم من بود، نه تنها ارتباطی با مهندسی مکانیک نداشت، بلکه تقریباً ارتباطی با هیچ مهندسیای نداشت. جلوی چشم من، این مسائل است که "چرا پوچی و بیمعنایی در زندگیهای امروزی جامعۀ ما در حال افزایش است؟ و چارۀ آن چیست؟"، "آیا فقه ما باید از اساس، پیشفرضهای فلسفی خود را دربارۀ انسان و جامعه و تاریخ تغییر دهد، یا با اصلاحات جزئی مثلاً در مورد حجاب یا رابطۀ زن و مرد، مسأله حل میشود؟"، "آیا دین در جامعۀ ما در حال افول است یا شکل دینداریها در حال تغییر است؟"، "احساس گناه چیست و چه نسبتی با اخلاق دارد؟ آیا ما باید سعی کنیم که احساس گناه را در انسانها بیدار نگه داریم؟"، "آیا نظریات علمی مدرن از قبیل نظریۀ تکامل و نظریۀ بیگبنگ به دینداری انسانهای جامعۀ ما آسیب میزند؟"، "حکومت ایران باید چه رویکردی در قبال سیاست خارجی خود داشته باشد؟"، "آیا شبکههای مجازی به طور خاص، و تکنولوژی به طور عام در نگاه ما نسبت به زندگی و دیگر انسانها تأثیر میگذارد؟" و ... .
آن دانشجوی مهندسی مکانیک همهچیز را مرتبط با رشتهاش می¬بیند و فکر میکند که دیگران هم همه چیز را مرتبط با رشتۀ مکانیک میبینند. این نگاه را چه کسانی به آن دانشجو دادهاند؟ چطور یک جوان، به چنین حالتی درمیآید که به شکلی کاملاً یک بُعدی زندگی را میبیند؟ سؤال بعدی اینکه آیا چنین وضعی فقط مختص این دانشجو است یا بقیۀ دانشجوهای مهندسی مکانیک نیز همینطور هستند؟ آیا نمیتوان چنین گسترهای را بزرگتر کرد و این صفت را به بسیاری از دانشجویان «تمام» رشتههای مهندسی نسبت داد؟ اما در اینجا قصد ندارم که دیگر رشتهها را نقد کنم. اتفاقاً قصدم این است که بپرسم "ما (فلسفهعلمیها) چطور؟ آیا ما واقعاً داریم چند بُعدی به زندگی نگاه میکنیم؟". فلسفه علم قرار بود در ابتدا پلی باشد در میان رشتهها، اما امروزه، خودش تبدیل به یک رشتۀ مستقل شده که «دانشجویان تکبُعدی» خاص خود را تولید میکند. دانشجویانی که تمام دنیا را مانند همان دانشجوی مهندسی مکانیک، وابسته به حوزۀ کاری خود میبینند. پژوهشگر فلسفه علم خواندهای که در حوزۀ تبعات فلسفی نظریۀ تکامل و نسبت آن با دین کار میکند، به راحتی میگوید «امروز، مهمترین مسألۀ جوامع دینی، و مخصوصا جوامع اسلامی، نظریۀ تکامل است؛ از این جهت که این نظریه با دین ناسازگاری دارد.». او نمیداند که در جامعۀ آمریکا (که یکی از مذهبیترین جوامع دنیاست) 79درصد افراد معتقدند که این نظریه با خالقیت و ربوبیت خدا هیچ تضادی ندارد (از کتاب «توکل ما به خدایان است»، نوشتۀ اسکات آتران). 150 سال از این نظریه میگذرد، آیا نباید درصد خداباوران را در این مدت در آمریکا کاهش میداد؟ دوست خوبمان حق دارد که این نظریه را مهمترین مسألۀ کشورهای اسلامی بداند. او اصلاً اخبار را پیگیری نمیکند که ببیند در جوامع اسلامی چه خبر است. در یمنِ امروز، نزدیک به پنج میلیون کودک در معرض گرسنگی هستند (از سایت بیبیسی). آیا در چنان وضعی، کسی به نظریۀ تکامل اهمیت میدهد؟ در عراق و افغانستان چطور؟ در ترکیه چه خبر است؟ ایران؟ آیا هنوز فکر میکنیم عامل دینگریزی جوانان ایرانی، نظریات علمی است؟
یا پژوهشگر دیگر فکر میکند که فقط رشتۀ فلسفه است که حق دارد در مورد دین و علم و انسان و ... نظر بدهد. اصلاً رشتههایی مثل جامعهشناسی، تاریخ، روانشناسی، علوم شناختی، هنر، ادبیات و دیگر رشتهها نباید ورود پیدا کنند یا اگر هم ورود میکنند، اهمیت کمتری باید داشته باشند. حرف او نیز برای من قابل درک است. کسی که نه داستان و رمان میخواند، نه فیلم میبیند، نه موسیقی گوش میدهد، نه تاریخ مطالعه میکند، نه کاری به سیاست دارد، نه مارکس و دورکیم را میشناسد؛ باید هم فکر کند که فلسفه دقیقترین رشتۀ دنیاست و فقط فیلسوفان، آدماند. او چیز دیگری ندیده غیر از فلسفه، که اصلاً بخواهد آن را بپسندد.
خلاصۀ کلام اینکه به زعم بندۀ حقیر، بسیاری از ما تکبُعدی هستیم. و این تکبُعدی بودن برای آیندۀ جامعۀ ما، اصلاً خوب نیست. نه منِ دانشجو مقصرم، نه استادِ من (که او نیز اگر تکبُعدی است، قربانی همین سیستم آموزشیست). شاید باید علت را در جای دیگری جُست؛ مثلاً در جایی مثل «ساختار دانشگاه». شاید ویژگی دانشگاههای امروز این است که انسانها را تکبعدی بار میآورد. شاید هم بخشی از تقصیر، به گردن خود ما باشد که بیش از حد، دانشگاه را جدی گرفتهایم و تمام زمان و وجودمان را وقفش کردهایم.
نویسنده: علی سلطان زاده
منتشر شده در شماره پنجم مجله جرات اندیشیدن